بابا برگشت
صبح که هلیا از خواب بیدار شد گفت چرا بابا نیومده و من هم گفتم ظهر میاد کمی عصبانی شد گغت من میخواستم مثل هر دفعه وقتی بیدار میشم پیشم باشه گفتم هلیا جون میخوای زنگ بزنم باهاش حرف بزن گفت: نه نمیخوام صداش رو بشنوم میخوام روش رو ببینم خلاصه بابایی با کادو ها ساعت 2 رسید و هلیا از خوشحالی پرید بغل بابا با دیدن بادبادک و دفتر حسابی ذوق زده شده بود ...
نویسنده :
مامان هلیا
15:02
بابا رفته سفر
سه شنبه شب بعد از اینکه بابا رو رسوندیم ترمینال رفتیم خونه مادر هلیا جونم بخاطر رفتن بابایی اعصابش خورد بود ولباس هاش رو در نمی اورد خلاصه بعد از مدتی اروم گرفت چهارشنبه هم همچنان خونه مادر بودیم هلیا به بابایی سپرده که از مسافرت براش بادبادک و دفتر نقاشی بخره عصر دوباره زنگ زدم و یاد بابا انداختم ولی سرش خیلی شلوغ بود شب ساعت ١١ زنگ زد و گفت فرصت نکرده سفارش های هلیا رو تهیه کنه کفتم اگه زودتر میگفتی یواشکی میرفتم و براش میگرفتم و اماده میذاشتم خلاصه که قرار شد فردا از تبریز بگیره بابایی گفت صبح زود میرسه و میره خونه خودمون چون نمیتونه دست خالی بیاد و برای ناهار میاد خونه مادر ...
نویسنده :
مامان هلیا
14:42
یه روز شلوغ
حالا که دارم مطلب مینویسم هلیا هنوز از خواب بیدار نشده امروز برنامه مون خیلی قر و قاطییه برای ناهار مراسم تعزیه فامیلای همسر خواهرم دعوتیم بعدش هم مراسم دارن که فکر کنم تا ساعت ٥ طول بکشه باید هلیا رو ببرم خونه مامان جونش و از اونجا خودم برم مراسم راستش چون جای پارک اون دور و برا نیس باید با ماشین بیرون برم و ماشین نبرم و این یه کم برام سخته. بعد از شام هم بابایی میخواد بره مسافرت کاری تهران .من با هواپیما شدیدا مخالفم چون فکر میکنم امنیت نداره متقاعدش کردم با اتوبوس بره و باید شب ببریمش ترمینال و از اونجا میریم خونه مادر اینا .
نویسنده :
مامان هلیا
10:14
خونه مادر و مامان جون
امروزعروسک من زودتر از معمول یعنی ساعت٥/٩ بیدار شد صبحونه مورد علاقه اش رو که شامل نون لواش و حلوا شکری و شیر کاکائو هستش رو خورد و یه کم بازی کامپیوتری کرد بعد لباس پوشیدیم و رفتیم خونه مادر(مامان من).مادر برای سال جدید برای خونه اش پرده جدید سفارش داده و ما هم کمکش کردیم تا پرده قبلی رو باز کنه و یه دستی هم به سر و صورت شیشه ها کشیدیم.پرده ها که کنار رفت گهگاهی گربه ای توی حیات دیده میشد و هلیای من یا از ترسش میرفت تو اشپزخونه قایم میشد و یا صداهای وحشتناک در میاورد که گربه بترسه و فرار کنه. تو کارتون ارتور بینکی داشت ساندویج میخورد هلیا گفت مامان ما هم از این ساندویجای مربعی بخوریم من هم که کمی خسته بودم از خدا خواست...
نویسنده :
مامان هلیا
23:04
ارزوی یک روز برفی
سال نو میلادی رو به تمام هموطنان مسیحی تبریک میگم دیشب هوای تبریز هوای تبریز کمی خنکتر شد هلیا جون من از پنجره بیرون رو نگاه کرد و ذوق زده داد زد بابا بابا بیا نشونت بدم داره برف میباره فردا پیست یخ و ادم برفی درست کنیم بعد یواشکی به من گفت که فردا بابا رو نذاریم بره سر کار برف بازی کنیم.راستش برف انچنانی هم نمیبارید وقتی برفا به زمین مینشستن اب میشدن بیشتر شبیه بارون بود تا برف. امروز صبح که از خواب بیدار شدم اولین کارم این بود که از پنجره بیرون رو نگاه کردم خبری از برف نیست و زمینا خیس و بارونیه و هلیا هنوز خوابه و بیدار نشده. امیدوارم امروز یه کم برف بباره تا دل هلیای من شاد بشه &n...
نویسنده :
مامان هلیا
10:13
اغاز
سلام به همه دوستای گلم امروز خیلی خوشحالم چون این وبلاگ رو برای اولین بار کشف کردم من شخصا به خاطره نویسی خیلی علاقه دارم و خاطرات روزانه هلیا رو در یک سال و نیم اول زندگیش تو دفتر خاطراتش نوشتم ولی وجود یه همچین وبلاگی که مختص خاطرات بچه ها و والدینشون باشه واقعا خوشحالم کرده. هلیا جون من حالا ٤ سال و ٥ ماه و ١٤ روزه اس خیلی باهوشه و مثل همه بابا مامانا من و همسرم عاشقشیم.
نویسنده :
مامان هلیا
11:58